بسم رب الرفیق
" از چهار ماهِ پیش که به این شهرِ کوچیک اومدیم، من در محلِ کارم متوجه یک نکته جالب شدم. از میانِ مراجعه کنندگانِ زیادی که در سنین مختلف داشتیم و من آخرش نفهمیدم چرا مردمِ این شهر عاشقِ این هستند که صورتحساب شون رو با نوشتنِ چک پرداخت کنند، یک گروهِ خاص وجود داشت.
روزایِ اول که چکها رو مینوشتن، فقط به نظرم میومد، چقدر تو این شهرِ کوچیک، آدمهایِ با دست خطِ خوب و زیبا زیاده. بیشتر که دقت کردم، دیدم تقریبا همه این آدمهایِ خوش خط
یکدفعه سرم را میبینم که سبز میشود. سبز شدنی نه مثل جوانههای ترد آبدار، بلکه مثل یک نوارِ کشی که قرار است همهجا را باندپیچی کند. دست و پایم را هم ببندد و وقتی مثل یک کرم سبز تلاش میکنم که با حرکت فنری راه بروم، ناگهان تمام دنیا را با ابری سیاه پر کند. مثل سیاهی سایهی غولآسای موجودات دیگر. ترس، من را تبدیل به یک کرم سبز بیچاره کردهاست.
قبل از اینکه وارد دنیای کرم درختی شدهباشم، خب معلوم است دیگر، آدم بودم. بعضی وقتهایش آدم مغروری هم م
دست به دستِ مدّعی شانه به شانه می روی
آه که با رقیبِ من جانبِ خانه می روی!
بی خبر از کنارِ من، ای نَفَسِ سپیده دم
گرم تر از شراره ی آهِ شبانه می روی
من به زبانِ اشکِ خود می دهمت سلام و تو
بر سرِ آتشِ دلم همچو زبانه می روی
در نگهِ نیازِ من موجِ امیدها تویی
وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی!
گردشِ جامِ چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مرادِ مدّعی همچو زمانه می روی
حال که داستانِ من، بهرِ تو شد فسانه ای
باز بگو به خوابِ خوش با چه فسانه می روی؟
(هااااا
تنـــــها
رفتی به دریا ودلِ مارا ندیدیتنها ترین فانوسِ شب ها را ندیدی
باتو سفر بودو گذر از جنگل وکوهدرمن خیال وخواب و رؤیا را ندیدی
روزت سراسر شادی وجشن وسرور استدرآه واشک وناله نجوا را ندیدی
درمن هوای با تو بودن ها، دریغاموجِ هوای این تـمنا را ندیدی
من چون گَوَن پابند وتو همچون نسیمیاین بندِمحکم بوده برپا را ندیدی
بُغضِ غزل در پشت پایت گشت بارانرفتی به دریا و دلِ ما را ندیدی
#فرشید_فلاحی
سرَم به کار خودم است، ولی فکرم یک چهارراه پرازدحام. مکدّرم امّا در تنم غیرتی برای برآشوبیدن نیست. غیرت نه، که انگیزهای.
«هرکس آن طور فکر نمیکند جمع کند و از این کشور برود» را بارها و بارها به خاطر آوردم. برای من اینکه «چه کسی گفت»اَش مهم نبود؛ حتّی منتظر شنیدن عذرخواهی نبودم، که «آبِ ریخته» بود و حمله به گوینده و پذیرفتن یا نپذیرفتنِ عذرخواهیاش اصلاً دغدغهام نبود. آنچه مسلّم است این تراوشی از یک جریان عقیده است که از چشمهی «آتش ب
میخواهم شروع کنم به نوشتنِ داستانی درباره تو. تو، اولین انحرافِ دلنشینِ من از شقورقی اتوکشیدگی. اولین همنشین شیطنتآمیز من در فرار از مهملاتِ مدرسههایی که سکوت و نگاه بهنفعِ بلندگوهای وحشیِ ناانسانی از آنها رفته بود، اولین پذیرا، اولین تماشاگر، اولین کاشف لحظاتِ ملتهبِ من وقتی جنونی، شوری آنی سرتاسر تنم را به حرکت وامیداشت.
تو حتما آمده بودی برای رفتن. همه ما میآییم برای رفتن. ماندنی درکار نیست و هیچگاه نبوده. اینبار کسی
سید جواد گفت تو چالش نامه به گذشته شرکت میکنی؟ گفتم باشه، اگه حسش اومد. من تو پست گذاشتن از افکار خودم هم عقبم، از چالشها که دیگه خیلی عقبم. الان موجِ نامه به گذشته تمام شده و موجِ من و وبلاگنویسی شروع شده. حالا من تازه میخوام نامهام را بنویسم.
ببین آیبک چند سال پیش! من الان کارهای مهمتر و ضروریتری دارم اما چون سختن دارم با تو حرف میزنم که دیرتر برم سراغشون. بله! فرار. همون عادت همیشگیت که کارهاتو دقیقه نود با سلام و صلوات بالاخره تم
"این مغز است که دنیا را اینچنین پیچیده نشان میدهد. ما در حقیقت در حال نظاره دنیایِ مغزِ خود هستیم که در طولِ ابعادِ زمانی اینچنین ساخته شده است."
شعله های سوزان خورشید صورتش رو می سوزوند، درد از نوک انگشتای دستش شروع میشد و تو تمام بدنش پخش میشد، لباسش با تمام نازکی بازهم اذیت میکرد.
شاخه ای را پایین کشید، صدای درخت درآمد، برگ ها را لمس کرد تا دستش به آن یاقوت قرمز رنگش برسد. با نوک انگشت جدایش کرد و به صدای افتادنش روی پارچه گوش داد.
اینطور م
نی دیر جای ما شد نی کعبه متکا شد
در هرکجا رسیدیم ثابت قدم نبودیم
همت چه سر فرازد اندیشه بر چه نازد
اینجا صمد نگشتیم آنجا صنم نبودیم
...
یادم آمد در رهت ذوق ز سر غلتیدنی
همچو اشک خویش از سر تا قدم، پهلو شدم
....
دست و پا گم کرده ی شوق تماشای تو ام
افکند یارب سر افتاده در پای تو ام
اینکه رنگم میپرد هر دم به ناز بیخودی
انجمن پرداز خالی کردن جای تو ام...
هیچکس آواره گرد وادی همت مباد
مطلب نایاب خویشم بسکه جویای تو ام
کیست گردد مانع مطلق عنانی* های من
موجِ
سرم رو تکیه دادم به شیشه اتوبوس،هنذفری توی گوشم هست و محمد معتمدی میخونه"جا ماندی آه ای دل، ای موجِ بی ساحل"
با تکون خوردنِ بغل دستیم به زمان حال برمیگردم و میبینم دوتا پسر بچه ی تخس کنارم نشستن،خسته تر از اونیم که ذوق کنم و باهاشون معاشرت کنم!
دوباره سرم رو تکیه میدم به پنجره و دل میدم به محمد معتمدی"حالا که میروی همراهِ جاده ها،برگرد و پس بده تنهایی مرا"
از گوشه ی چشم میبینم که پسرک بزرگتر زرورقِ شکلات رو میندازه کفِ اتوبوس،سریع واکنش نشون م
دیروز با همسرم تصمیم گرفتیم حال و هوا عوض کنیم و نتیجه هم رفتن به باغ وحش [زندان حیوانات] شد. از دیدن حیوانات پشت نردهها ذوق زده نمیشوم اما از اینکه چند قدم با من فاصله دارند چرا. شرم میکنم از اینکه جلویِ قفسهایشان قدم بزنم و خیره به اسارتشان بشوم. اسارتی که سوغاتِ امثال من بوده برایشان. آنهم به جرم اینکه حیوانند و وحشی.
در منطقۀ طبس و فردوس، گلۀ شتر زیاد دیده میشود. از نوعِ یک کوهان. زیبا منظرۀایست دیدن شترها در دلِ بیابان. حالا ب
غزلی مولویوار از امیر_هوشنگ_ابتهاج ( ه ا سایه)(همراه با توضیحاتی دربارهی این غزل برگرفته از کتاب پیر پرنیان اندیش: در صحبت #سایه)1- سایه: تو همین دیوانهای شمس که اینجاست نگاه کنین. اون چیزهایی که من زیرش خط کشیدم چیزهای فوقالعاده شاعرانه و فکرهای فوقالعاده باریکه. از این دیدگاه با دقت تکتک بیتها رو خوندم و خوندم. سی چهــــل بار این کتابو خوندم. به شیوهی خودم هم خوندم. تأثیر هم داشت؛ «نامدگان و رفتگان» از کجا اومده؟... هر چی بیشتر می
مدت هاست حرف دارم برای گفتن. حالا نه حرف خاصیا، منظورم اینه که پست دارم برا نوشتن! اما از زیرش در میرم چون زندگیم رو نامرتبی ها احاطه کردن و من نمیتونم ازشون خلاص شم. از نامرتبی ها. از درس های رو هم شده، از قرار های کنسل شده، رفقای پیچیده شده، دعواهای در نطفه خفه شده، خونه ای که مدت هاست رسیدگی حسابی بهش نشده و فقط چون فردی که توش زندگی میکنه همه چیز رو به جای اولش برمیگردونه و هر چیزی که میخوره حداکثر تا نیم ساعت بعد ظرفش رو میشوره یا آشغالش رو
هفتهها وحشیانه میآیند و بدونِ آنکه بفهمم، تمام میشوند. اما به نظر میرسد من میان چرخدهندههای زمان گیر کردهام و زمانی از من نمیگذرد. حدود بیست و پنج روز میگذرد که دلخوشیهای احمقانهی خودم را تحریم کردهام اما برای من انگار بیست سال گذشته. تمام همین بیست سالی را که هرگز نفهمیدم دارم زندهگی میکنم. ترکِ سر زدنِ مدام به بعضی گوشهها خیلی سخت شده. عادت داشتهام هر چیز را جمع کنم و بستهبندی کنم، بگذارم توی جعبهی نامهها
این ابرهایِ تیره که بگذشته ست،
بر موجهایِ سبزِ کفآلوده،
جانِ مرا بهدرد چه فرساید،
روحام اگر نمیکُنَد آسوده؟
دیگر پیامی از تو مرا نارَد،
این ابرهایِ تیرهیِ توفانزا
زین پس به زخمِ کهنه نمک پاشد،
مهتابِ سرد و زمزمهیِ دریا.
وین مرغکانِ خستهیِ سنگینبال،
بازآمده از آن سرِ دنیاها
وین قایقِ رسیده هماکنون باز،
پاروکشان از آن سرِ دریاها…
هرگز دگر حبابی از این امواج،
شبهایِ پُرستارهیِ رؤیارنگ،
بر ماسههایِ سرد، نبیند
می بوسمت با حالِ قایق توی شنزاری
می بوسمت هرچند از لب هام بیزاری
آرام می گیرم شبیهِ... ، بعدِ یک طوفان
پا روی ساحل می گذارد لاشِ دریابان
مالِ خودت هستی و مالم را نگیر از من
داری جهان را می بَری نه چند پیراهن
آشفته مثلِ ماهی و دنیای بی آبی
از مبل می بینم که روی تخت می خوابی
می سوزد ابراهیم در آتش ، بُتِ اَعظم
با یک تبر در دست/هایت را نکِش کم کم
با اشک ، با آرام ، با صوتِ «به من برگرد»
باروتِ خیس اینبار را شلیک خواهد کرد؟
فرمانده از خطی که می جنگید ب
إن شاء الله رفتنی شدیم، تا دو روزِ آینده جمعیت داره کمتر میشه و یکی از فامیل که رفته تونسته رد بشه و الآن به نجف رسیده. هزینه مرز تا نجف بیشتر از ده دینار نیست، بیش از این مقدار ندید، پر خوری اصلا نکنید، چیزی که مطمئن هستید دوست دارید بخورید و الا مثلِ رفیقِ ما دائم مریض میشید و گلاب به در دیوار میپاشید.
اگر تنها میرید گوشی نبرید چون ممکنه دزدیده بشه و توی حرم اجازه نمیدن ببرید. کیفتون به شدت سبک باشه و فقط یک دست لباسِ بی ارزش بردارید.
نزدیکِ
ارائهی یک توضیحِ کمتر مناقشهبرانگیز برای دریافتنِ پاسخِ این پرسش که ”معنای زندگی چیست؟“ وجود ندارد؛ هم به دلیلِ گستردگی و کلیّتِ موضوع و همچنین عدمِ اجماعِ حداقلی در فهم، و هم به دلیلِ شیوههای متفاوتِ پرداخت به این پرسش، پاسخدهی را بسیار دشوار و پیچیده کرده است. به فرضِ وجودِ معنا، یک راهِ نزدیک شدن به فهمِ مسئله این است که ابتدا منظورِ خودمان را از ”معنا“ روشن کنیم. با چنین رویکردی چه توفیقی حاصل میشود؟ شاید ایجاباً باز هم نت
تا به حال آرزو داشته اید ارنست همینگوی یا استفان کینگ نسل خود باشید؟ البته وبلاگ نویسی با نوشتن یک رمان یا یک مقاله برای مجلات، کاملاً متفاوت است. وبلاگ نویسان باهوش می دانند که مخاطبان در برهه های زمانی متفاوت، به چه چیزهایی توجه دارند.
در حقیقت، تحقیقات انجام شده در شرکت مایکروسافت نشان می دهد تکنولوژی، میانگینِ زمانِ توجه انسان ها را به 8 ثانیه کاهش داده است. باید ذکر کنیم این مدت زمان، کم تر از میزان توجه ماهی قرمز است!
اجازه دهید صادقان
بنظرم برعکس پیش رفتم. از 12 سالگی شروع کردم به انگولک کدهای بی سر و تهی که خیلی کم ازشون چیزی میفهمیدم. 16 سالگی شدم یه وبمستر و طراح سایت، و به نسبتِ سنّم پول خوبی در آوردم از وب. و تو 17 سالگی سایتم رتبه الکساش 1500 ایران بود، و با اینکه تا 18 سالگی آپدیتش نمیکردم ولی هنوزم درآمد داشت و حتی رتبه و درآمدش بهتر میشد.
و از 18 و خورده ای سالگی که رفتم دانشگاه، کلاً بیخیال شدم و حتی دامنه و هاست سایتمو تمدید نکردم و سایت پر کشید به درک. اون برهه دوره ی خیل
وقتی مدتی از درس خواندن بگذرد، برگشتن به حس و حالش، سخت ترین کارِ دنیاست. این که خودت را مقید کنی که شده فقط نیم ساعت یکجا بنشینی و تمرکز کنی و درس بخوانی، پدرت را درمی آورد.
چند روزیست درس خواندن را شروع کرده ام. متأسفانه خرداد از آنچه که فکر میکردم، نزدیک تر است. جُدای از لعن و نفرین هایی که هر روز نثارِ خودم میکنم، تمامِ تلاشم را هم میکنم که لااقل از این روزهای پایانی استفاده ی درست را بکنم.
ساعتِ مطالعه ام چند روز است که بین 1 تا 2 ساعت در دور
یا ملجا العاصین
از پاییزِ امروز که عدد دهگانِ سنش،« یک» را گذرانده ، به تویی که خودِ منی در زمانِ دهگانی که « یک» بود...
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند، چنین نیز هم نخواهد ماند
پاییزِ کوچکِ من که حالا، در راهرو مدرسه گریه میکنی ، بگذار برای تسلی ات بگویم که راست میگویند که این هم بگذرد.
که "حدیث" را، بعدها نخواهی دید جز در دقایقی کوتاه و اتفاقی... که دیگر خودت مایل به ادامه ی عمیقِ این دوستی نخواهی بود.
اما " بهار"... حقیقتش توصی
ظهر بهخیر. فرض کنید که فارسی هیچ نمیدانید. و یک صفحهی تذهیبکاریشده را خیال کنید، رویاش به خط ثلث و شکل چلیپا، چیزهایی نوشته به فارسی. و این برگه را خیال کنید از ناکجا به دستتان رسیده و فارسی هیچ نمیدانید و جان میکَنید که بخوانیدش.
حروف الفبا هنوز هم که هنوز است، غریبترین و صریحترینِ شعرها هستند.
و شما هی به هرکجا میروید. دمِ عصر مینشینید خیره به خط. و دمِ غروب که میشود شاید یکی از حرفها را خوانده باشید و چه خندهی نابی
دمپر و لوور هوا صفحه ای است که جریان هوا را در داخل کانال، دودکش، جعبه تغییر حجم هوا VAV، هواگیر AHU و سایر تجهیزات هوادهی را کنترل، متوقف یا تنظیم می کند. یک دمپر ممکن است برای قطع کردن تهویه مطبوع مرکزی (گرمایش یا خنک کننده) به یک اتاق استفاده نشده یا تنظیم جهت هوای اتاق و یا کنترل هوا استفاده شود. کنترل دمپر می تواند به صورت دستی یا اتوماتیک باشد. دمپرهای دستی توسط یک دسته در خارج از مجرای عبور جریان هوا کنترل می شوند. شرکت دانش بنیان میراب صنع
I. توی نمازخونه نشستم؛ دیروقته و چشمهام داره از خواب بسته میشه. پاراگراف کتاب رو برای بار چندم میخونم. برای بار چندم چشمام رو میبندم و یه طناب بینهایت دراز رو توی ذهنم تصور میکنم. سر طناب رو بالا و پایین میبرم تا یه تپِ موج توی طناب ایجاد بشه. سرعت انتشار موج رو توی ذهنم کاهش میدم و سعی میکنم تا بفهمم چه اتفاقی داره میفته. یک ذرهی خیلی کوچیک از طناب رو انتخاب میکنم و تمامِ نیروهایی که بهش وارد میشه رو تصور میکنم؛ اما باز هم ذهنم آرو
کتابِ یادت باشد، نیازی به تعریف ندارد. بین کتابهای روایتشده از زندگیِ شهدا، از بین اونهایی که امسال خواندم، بهترین بود. زندگی این شهید و همسرش پر بود از شاخصههای جوانِ تراز انقلاب. تحصیل و تهذیب و ورزش، همزمان با هم و به احسنِ وجه پیش میرفت و هیچکدام مانع از دیگری نمیشد. عشق هم که نردبان رسیدن به خدا بود...
روایت کتاب عالی و دقیق و جذاب بود. عجیب هم نبود. همسر شهید، حافظ قرآن (حافظه قوی) و دارای ذوق و احساسِ منحصر به فردی بود. غم و شا
چرا کتاب صوتی برای کودکان خوب است؟
قصه های کودکانه
از قصههای دورِ کرسی تا قصههای عصر دیجیتال:
قصهگویی برای کودکان و حتی بزرگسالان از دیرباز جزیی از فرهنگ و عادات روزمرهی مردم سرزمین ما بوده که برای گذران اوقات فراغت، سرگرمی یا انتقال و آموزش بسیاری از مفاهیم استفاده شده است. قصه های کودکانه و داستاسرایی ن که به دلیل درگیر کردن قدرت تخیل کودکان همواره توصیه می شود همچون ورزشی است برای مغز با این تفاوت که به جای قدم زدن و دویدن
چرا کتاب صوتی برای کودکان خوب است؟
از قصههای دورِ کرسی تا قصههای عصر دیجیتال:
قصهگویی برای کودکان و حتی بزرگسالان از دیرباز جزیی از فرهنگ و عادات روزمرهی مردم سرزمین ما بوده که برای گذران اوقات فراغت، سرگرمی یا انتقال و آموزش بسیاری از مفاهیم استفاده شده است. قصه های کودکانه و داستاسرایی ن که به دلیل درگیر کردن قدرت تخیل کودکان همواره توصیه می شود همچون ورزشی است برای مغز با این تفاوت که به جای قدم زدن و دویدن، کودک در دالان
″اوس(استاد) عزیز″ پُکی به سیگارِ لایِ انگشتانش زد و کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد و به خیابان نگاهی انداخت. نمنم بارانِ بهاری، عابرین را مجبور کرده بود که چتر بر سرِ خود بگیرند. عده ای هم که چتر نداشتند در کنار ساختمان هایِ بلند راه میرفتند که کمتر خیس شوند و تعدادی هم با قبول دست پر لطف و برکت باران، عاشقانه زیر نمنم باران قدم برمیداشتند.- بزار یه خورده هوایِ اتاق عوض بشه.و با گفتن این حرفها، ″اوسعزیز″ پنجره را باز کرد. موجِ خ
گیلاس یکی از محبوبترین میوه هاست. پرورشِ درختِ گیلاس نیز بسیار آسان است. شاید بزرگترین مشکل در پرورشِ این گیاه دور نگه داشتنِ پرندگان از نوک زدن به محصولتان باشد. همچنین آوردنِ یک کاسه گیلاس از درختتان به خانه نیز مشکل است، زیرا آنها احتمالاً از مدتی طولانی قبل از آورده شدن به خانه خورده شدهاند!
درختانِ گیلاس میتوانند به ارتفاعِ 6 تا 9 متر رشد کنند. آنها شکوفه هایِ زیبا و معطری را در اوایلِ بهار تولید میکنند. در بسیاری کشورها
چرا کتاب صوتی برای کودکان خوب است؟
از قصههای دورِ کرسی تا قصههای عصر دیجیتال:
قصهگویی برای کودکان و حتی بزرگسالان از دیرباز جزیی از فرهنگ و عادات روزمرهی مردم سرزمین ما بوده که برای گذران اوقات فراغت، سرگرمی یا انتقال و آموزش بسیاری از مفاهیم استفاده شده است. قصه های کودکانه و داستاسرایی ن که به دلیل درگیر کردن قدرت تخیل کودکان همواره توصیه می شود همچون ورزشی است برای مغز با این تفاوت که به جای قدم زدن و دویدن، کودک در دالان
* به هر حال، باید این را قبول کرد: همیشه برای همه چیز توضیحی
علمی هست. البته میتوان به شعر پناه برد، یا با اقیانوس عهدِ دوستی بست، به
صدایش گوش داد، یا نیز به رازهای طبیعت همچنان اعتقاد داشت. کمی شاعر، کمی خیالپرست...
به پرو پناه میآوری، در پای جبالِ «آند»، روی ساحلی که همه چیز به آن ختم میشود
ـ پس از آنکه در اسپانیا با فاشیستها، در فرانسه با نازیها، در کوبا با غاصبها
جنگیدهای ـ زیرا که در چهلوهفتسالگی هر چه ب
پیکسار با «داستان اسباببازی 4» (Toy Story 4)، فیلمی ساخته است که یک اسباببازی بعد از اینکه خودش را آشغال مینامد، دهها بار بهطرز ناموفقی برای خودکشی تلاش میکند! آنها با این انیمیشن، اسباببازیهای عزیزمان را مجبور میکنند اینبار در چشمانِ بزرگترین وحشتشان، مرگ و بیمعنایی خیره شوند. «داستان اسباببازی ۴» انگار از روی این جمله از اپیکتتوس، فیلسوف یونانی دربارهی افسردگی ساخته شده: «چیزی که به آن عشق میورزی، فانی است؛ آن یکی
″اوس(استاد) عزیز″ پُکی به سیگارِ لایِ انگشتانش زد و کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد و به خیابان نگاهی انداخت. نمنم بارانِ بهاری، مردمِ عابر را مجبور کرده بود که چتر بر سرِ خود بگیرند. عده ای هم که چتر نداشتند در کنار ساختمان هایِ بلند راه میرفتند که کمتر خیس شوند و تعدادی هم با قبول دست پر لطف و برکت باران، عاشقانه زیر نمنم باران قدم برمیداشتند.- بزار یه خورده هوایِ اتاق عوض بشه.و با گفتن این حرفها، ″اوس عزیز″ پنجره را باز کرد. همر
چنانچه مقصد شما سر مؤلف است بدانید و
آگاه باشید که او قبلا به جرگه ی مرگ مؤلف پیوسته و دار فانی را وداع گفته است ،
بنابراین با جمعی از محققان و فرهیختگان به اتفاق تهیه کننده و تیمش سر قبر او
رفته و نبش قبر کردیم و او را کشان کشان بیرون کشیدیم تا از اسرارِ کک ها آگاه
شویم ، ابتدا امتناع می کرد و می گفت:
ولم کنید بابا مؤلف مُرد و از این حرفها
دست آخر هر دو به توافقی رسیدیم ، ما نسبت به بقیه
آثار او به شیوه ی مرگ مؤلف رفتار می کنیم و او هم نسبت به کک ه
بعدازظهر لینک این پست را اینجا گذاشتم که کامنتم برای آن را بخوانید. اما پیشنویسش کردم چون نمیخواستم دوباره دوستانم با عصبانیت از من بپرسند اصلا چرا با این آدمها بحث میکنم. بههرصورت، خواندنِ پست و کامنتهای من برای اینکه ادامه بحثم را متوجه شوید لازم به نظر میرسد.
ابتدا، چند فرضِ اولیه را روشن میکنم که گمانم پیشتر هم این کار را کرده بودم. گرچه، بهکاربردنِ املای نادرستِ کلمات، عصبانیت، لحن توهینآمیز، و استفاده از کلمات نابه
قسمتی از داستان بلند شهر خیس
... صفحه 262.
_در سینهی سیاه و جَلاخوردهی شب، میان ستارههای پرنورِ سوسوزن، قُــرصِ کامل ماه، ساکت و مبهوت سینهی آسمان را میساید و پیش میاید و هالهای وسیع از نور را به هرسوی میتاباند. خلوت آسمان را توده ابرِ کمین کردهای در انتهای افق خط میزند که تیرگیش انگار برابتدای کوچه ی میهن در دلِ محلهی ضرب خیمه زده است. کوچههای باریک و بلند با دیوارهای خشتی وِ آجرپوش، از دست آسمانِ همیشه ابری و
مطالبِ زیر در واقع دو مطلب جداگانه اند. یکی در نشریه ی 35 میلی متری، مجله کانون فیلم و عکس دانشگاه شیراز، سال سوم، شماره ی پنجم، زمستان 96 و بهار 97، منتشر گردیده است. دیگری به قصدِ انتشار در نشریه ی کانون ادبی دانشگاه شیراز نوشه شده است.
آن که می پذیرد، نقاد است، و آن که نمی پذیرد محق است. و من در این میان گفته و رفته.
محمدرضا اصلانی
خواندنِ دگرخوانیِ سینمای مستند پس از هم نشینی و رویارویی با مولف طی سه روز و خاصه در دو جلسه ی 4 ساعته، آشنایی
فون تریه از آن معماهایی است که هر چه بیشتر سر در آن فرو می کنی کمتر سر از آن در می آوری. نوشتن درباره ی او قدم به قدم دشواری های خودش را دارد و قدمِ آخری در کار نیست! طرفه آن که حال با فیلمی طرفیم که فشرده ای از کلِ کارهای او را در خود دارد. همچنان پر از ارجاعاتِ گوناگون به ادبیات و موسیقی و نقاشی و سینماست و خودش در جایی میان همه ی این ها قرار دارد. ایده ها و علاقه های قابلِ پیگیری و همیشگی حالا صرفا در کنارِ هم نیستند بلکه در یکدیگر فرو رفته اند.
درباره این سایت