منم درختِ ناامید، منم درخت، درختِ زردِ ناامید.
امید را کشیدهام ز ریشهام هزار بار!
و هر هزار، سبزهام، شکوفهام، پرندههای نغمهخوان شاخهام، پریده از لب امید.
زمین زیر پای من، هزار دانهی امید را به باد دادهاست، چه ناامید مادری شده زمین.
منم درختِ زردِ لخت، منم تهی، منم زمخت!
حواس من به سبزه نیست، به چهچهِِ پرنده نیست. حواس من به چتر ناامیدی است که با تمام قدرتم، گشودهام ورای خندههایتان.
به من بگو کجای عمر من گره به کار غن
"درد است که آدمی را راهبر است. در هر کاری که هست، تا او را دردِ آن کار و هوس و عشقِ آن کار در درون نخیزد، او قصدِ آن کار نکند و آن کار بی درد در او را میسر نشود – خواه دنیا، خواه آخرت، خواه بازرگانی، خواه پادشاهی، خواه علم، خواه نجوم و غیره.تا مریم را دردِ زِه پیدا نشد، قصد آن درختِ بخت نکرد که:
او را آن درد به درخت آورد، و درختِ خشک میوهدار شد.
تن همچون مریم است، و هر یک عیسی داریم: اگر ما را درد پیدا شود، عیسای ما بزاید،
و اگر درد نباشد، عیس
همیشه آن خودِ خسته و ناامید و غمگین و افسردهات را با خودِ امیدوار و عاقل و حکیم و روانشناست کنترل کن و با او حرفهای مثبت بزن. مشاور و روانشناسِ خودت باش و نگذار آن خودِ عصبانی و بیاعصابت زیاد حرف بزند. هر وقت خودِ ضعیفت شروع به غر زدن کرد، اثر منفیاش را با گوش کردن به حرفهای خودِ قویات خنثی کن. به هر کدامشان بیشتر اجازهی حرف زدن بدهی و بیشتر گوش بدهی، بیشتر زبانباز خواهد کرد و او رئیس خواهد شد. بین این خودت و آن خودت هر کس بیشتر ح
روزهای زیادی به این فکر کردم که چرا خالق متعال من رو یک درختِ بیدِ مجنون مویافشان و ریشهدرخاک نیافرید؟ یا یه گوزنِ شمالیِ غیراهلیشدهی منزوی توی سرمایِ اسکاندیناوی؟ یا یه اسبِ وحشی با موهای قهوهای-قرمز، که کیلومترها میدوه و خودش ایدهای نداره که تا چه اندازه رهاست؟
خالقِ متعال، باید با هر کدوم از ماها مباحثهی طولانیای داشته باشه، بدون شک.
در اعماق چمنزار، زیر درختِ بید
رختخوابی از چمن، بالشی لطیف و سبز
سرت را بگذار و چشمان خواب آلودت را ببند
وقتی دوباره چشمانت باز شدند، خورشید طلوع خواهد کرد
اینجا امن است، اینجا گرم است
اینجا گل های آفتابگردان محافظ تو خواهند بود
اینجا رویاها شیرینند و فردا آن ها را به واقعیت تبدیل می کند
اینجا جاییست که من تو را دوست دارم
«مسابقات عطش»
قلم برداشتم تا بنویسم، هر بار واژگانم مرا به سمت تو فرستادند! خواستم بنویسم تا تو را فراموش کنم، در تک تک کلمات ذهنم جا خوش کردی! روزگاری نوشتن دوای دردم بود. خواستم تو را فراموش کنم، نوشتن فراموشم شد! یک سال گذشت. یک بهار... یک تابستان... یک خزان و یک زمستان بی تو گذشت. آب از آب تکان نخورد اما گویی درختِ واژگانم خشکید. "نوشتن" که روزگاری قلبمان را به هم پیوند میداد حالا انگار فرسنگ ها از روزمرگی هایم دور است. یک سال گذشت و من هنوز مینویسم تا تو را ف
شب اول کنجی پیدا کرد، فکر کرد. شب دوم نوشت، آنچنان نوشت که دستانش به تمنا درآمدند. شبی بعد نوشتههایش را زیست. زیستنش را گریست. صبح با خنده بیدار شد، گریههایش را آسیا کرد. گَردِ گریه را تر کرد، خمیر شد. درختِ معنا را تبر زد. شعلهیِ عشق در تنورِ تنهایی زبانه کشید. نانِ یگانگی پخت. گوشه ای نشست، در پناهِ بیپناهی، معاشقهی خورشید و سایه. دیگر یگانگی بود و شعر. او اما پژمرد.
سماع را دیده ای ؟اعتقاد مولانا این گونه است؛یک دست را بِ سوی آسِمانِ خدا میگیری،یک دست را بِ سوی زمین،می چرخی تا ذره ای شوی در مرکز عالم کِ زمین را بِ آسمان می رساند و آسمان را بِ زمین!نمیدانم من ذره شده ام؟آسمان ام ؟زمین ام ؟سماع در من است یا من در سماع گم شده ام...؟حین التحریر:موسیقیِ منُ توُ درختِ کیمیای قربانی را چاشنیِ متنِ شب های سردِ بهمن ماهِ هزارُ سیصدُ نودُ هشت کنید تا هنوز جان دارد بهمن؛
نورِ ملایمِ شبنم گونه از لا بِ لای نت هایش می
رویید گلی، از خاک مرده ی جلگه؛برخاست خاری از تن عریان گل.
رویش رنگین کمان پس از طوفان
غرش طوفانی که شکوفه ها را می درد.
فرشته ای که جان میگیرد،
شیطانی که هدایت می کند.
از رودخانه که عبور کردم،
رخت و لباسم را دریدم،
عریان نزد طبیعت، نزد درختِ فرطوت، بازگشتم!
ما زِ یاران چشمِ یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه میپنداشتیم
تا درختِ دوستی کِی بَر دهد
حالیا، رفتیم و، تخمی کاشتیم
گفتوگو آیینِ درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوهیِ چشمات فریبِ جنگ داشت
ما غلط کردیم و، صُلح انگاشتیم
گُلبُنِ حُسنات نه خود شد دلفروز
ما دَمِ همّت بر او بگماشتیم
نکتهها رفت و، شکایت کس نکرد
جانبِ حُرمت فرو نگذاشتیم
گفت: خود دادی به ما دل، حافظا
ما مُحَصِّل بر کسی نگماشتیم.
#حافظ_به_سعی_سایه
غزلِ ۳۵۹ از
ما زِ یاران چشمِ یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه میپنداشتیم
تا درختِ دوستی کِی بَر دهد
حالیا، رفتیم و، تخمی کاشتیم
گفتوگو آیینِ درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوهیِ چشمات فریبِ جنگ داشت
ما غلط کردیم و، صُلح انگاشتیم
گُلبُنِ حُسنات نه خود شد دلفروز
ما دَمِ همّت بر او بگماشتیم
نکتهها رفت و، شکایت کس نکرد
جانبِ حُرمت فرو نگذاشتیم
گفت: خود دادی به ما دل، حافظا
ما مُحَصِّل بر کسی نگماشتیم.
#حافظ_به_سعی_سایه
غزلِ ۳۵۹ از تص
آن تک شاخه که بر تک درخت این دشت روییده را ببین. آرام آواز میخواند و نغمههایش همراهِ نسیم به گوش رود میرسد. رود آرامش میگیرد و آن را بر پهنه آبی بیکران اقیانوس طنینانداز میکند. لایهای از آب بر فراز آسمان اوج میگیرد و میبارد و مینشیند بر جان تک درختِ تکشاخه. دلدرخت سبز و سبزتر میشود. برگها و سپس گلها میشکفد و سمفونی رنگارنگی از روح درخت میروید. پروانهها گرد درخت میرقصند و پرندگان همآوا میشوند با آواز درخت.
متاسفانه برخلاف هرآنچه بر درختِ تخیلت رویانده بودی، زندگی ـت در هیچ ریشه دوانده است و بعدِ مرگ تنها شاید سوار بر بادی. چرخ زنان و بی هیچ صورتی در گردش و گذر توی ایامِ زمان، متفاوت احوال و در حال نظاره ای، لیک در یک شباهتِ بی ثمر شاید تنها تصویرِ محو و نامعلومی از یک خاطره ای. قربانیِ ادراک در جهنم شخصیِ خویش خواهی ماند و همه چیز را تب دار و غلیظ بخاطر می آوری. تاسف می خوری، می خندی و گریه می کنی. و هیچ راهی نیست برای برگرداندنِ قلب هایی ک بدان تع
متاسفانه برخلاف هرآنچه بر درختِ تخیلت رویانده بودی، زندگی ـت در هیچ ریشه دوانده است و بعدِ مرگ تنها شاید سوار بر بادی. چرخ زنان و بی هیچ صورتی در گردش و گذر توی ایامِ زمان، متفاوت احوال و در حال نظاره ای، لیک در یک شباهتِ بی ثمر شاید تنها تصویرِ محو و نامعلومی از یک خاطره ای. قربانیِ ادراک در جهنم شخصیِ خویش خواهی ماند و همه چیز را تب دار و غلیظ بخاطر می آوری. تاسف می خوری، می خندی و گریه می کنی. و هیچ راهی نیست برای برگرداندنِ قلب هایی ک بدان تع
گیلاس یکی از محبوبترین میوه هاست. پرورشِ درختِ گیلاس نیز بسیار آسان است. شاید بزرگترین مشکل در پرورشِ این گیاه دور نگه داشتنِ پرندگان از نوک زدن به محصولتان باشد. همچنین آوردنِ یک کاسه گیلاس از درختتان به خانه نیز مشکل است، زیرا آنها احتمالاً از مدتی طولانی قبل از آورده شدن به خانه خورده شدهاند!
درختانِ گیلاس میتوانند به ارتفاعِ 6 تا 9 متر رشد کنند. آنها شکوفه هایِ زیبا و معطری را در اوایلِ بهار تولید میکنند. در بسیاری کشورها
متاسفانه برخلاف هرآنچه بر درختِ تخیلت رویانده بودی، زندگی ـت در هیچ ریشه دوانده است و بعدِ مرگ تنها شاید سوار بر بادی. چرخ زنان و بی هیچ صورتی در گردش و گذر توی ایامِ زمان، متفاوت احوال و در حال نظاره ای، لیک در یک شباهتِ بی ثمر شاید تنها تصویرِ محو و نامعلومی از یک خاطره ای. قربانیِ ادراک در جهنم شخصیِ خویش خواهی ماند و همه چیز را تب دار و غلیظ بخاطر می آوری. تاسف می خوری، می خندی و گریه می کنی. و هیچ راهی نیست برای برگرداندنِ قلب هایی ک بدان تع
دقیقاً وسطِ همهٔ اینتلاشها برای رفتن، یادم افتاد که چقدر «همهچیز یکسان است و با اینحال نیست»١.
راستش را بخواهید، من برایم فرقی ندارد، آستارا با اتریش، فیزیک با کامپیوتر، آزمایشگاهِ فخیمهٔ فلان استاد با فریلنسریِ گمنام، حتی فردا با پسفردا فرقی ندارد.
اما تا دلتان بخواهد فرق میکند که صدای درامری دور باشد یا نوکِ انگشتانت۲ بر چوبِ تخت. فرق میکند که صدای تیکتاکِ ساعت باشد یا صدای گامهای تو، بوی درختِ توی باغچه باشد یا عطر
احساس میکنم دارم جای اشتباه دنبالت میگردم . وسط جمعیت سلفی گیران جلوی ساختمون شهرداری که نورپردازی بدی داره و چندتا از لامپاش هم سوخته .
وسط جمعیتی که به قصد رسیدن قدم برمیدارن و هر چند متر تنهای به این و اون میزنن .
دنبالتم توی مغازه هایی که کیفیت تابلوش از جنساش بیشتره .
توی دسته های سه چهار نفرهای دنبالتم که تقریبا آخرین باری که مقصدی برای خودشون تعیین کردن توی اپلیکیشن اسنپ بوده .
نباید دنبال کسی باشم که نور صفحه گوشی چهرهش و نشون مید
با چشمانت ذکر باران بگیردلت گرفت اگرو مرا به یاد آراز یاد رفتهاز یاد رفتهاز یاد رفته...شبهاهمیشههمین ساعتخوابم نمیبردگاهیهمین ساعتهااز خواب میپرمزنِ محبوبِ مندستهای کوچک سفیدی داشتکه خوابِ درختِ کهنسالِ کوچه را نمیآشفتدوستم داشته باشمن از پلههای زندگیبارها افتادهامو حال دست و پاهایمکبود، خونین، زخمی...مادر گریه میکرد آن شب...
چرا نوشتم دوستت دارم؟از تویی که میگفتی تمام حقیقت بازی بود.تمام حقیقت بازی بود؟پس من کدامین ز
چه بنویسم برایت؟ چطور حجم دلتنگیهای بیشمارم را بریزم در کلمات، بریزم در نقطه، حرف، کاما و نامه اش کنم برایت بفرستم؟
چه کنم!!.... اگر همین چندکلمه راهی برای بوسیدنِ توست، اگر همین چند جمله،
چند گلایه، چند بهانه برای بوییدن توست، اگر می شود با بوی سبز درختِ نفس
کشیدهِ در کاغذ، از تو گفت، از تو نوشت، .. اگر می شود، درشبانهی ماه،
رنگی از تو گرفت، هزار هزار باره می نویسم.. هزار نامه سوی تو، هزار رویا
به سمتت، می فرستم..
مشام من، پرست از نام تو،
دار و ندارش را ریخت توی حنجره اش و های و هوی کشان دوید
طرفِ باغ حاج حسن. چماق را بالای سر می چرخاند و می دوید. نباید می گذاشت پایش به
باغ برسد. چیزی به برداشت انگورها نمانده
بود. حیف بود نعمتِ خدا. تاریکیِ شب صدای نفسِ نجسِ حیوان را پنهان نکرده بود از گوش هایش. می دانست که اگر
دیر برسد، حیوان کلِ محصول را لگد مال می کند، مثلِ گرگی که مست از بوی خون، فقط
گوسفندها را یکی یکی خفه می کند. از روی کرت های پر آب می پرید و فریاد می کشید.
دیدش. حیوان هراسان
خانهی بهمریخته و مهمان، پشت مهمان. این هم از قوانین طبیعت است گمانم :)
کمی دکوراسیون عوض میکردیم. یک مدل پردهی جدید برای اپن درست کردهایم. یک چیزی شبیه این ولی بزرگتر، در ابعاد اپن و البته که شفافتر، کریستالی. سلیقه که مشخص است، هنرمند خانوادهی ما هدهد است. از هر انگشتش، دهها گونی سلیقه و هنر و کلاس و چیزهای لاکچری میریزد. هزینهاش را من دادم. کریستالها را از دیجیکالا سفارش دادم، به انضمام چند قلم دیگر؛ گلوکومتر و سبد و جامس
دوست دارم تنها باشم و نباشم. دوست دارم دوستانی داشته باشم و دوست ندارم. دوست ندارم تنها باشم یا در واقع ازش میترسم اما دوستش هم دارم، ازش لذت هم میبرم. آدم های جدید رو دوست دارم، ازشون بدم هم میاد و گارد میگیرم. عاشقی رو دوست دارم و دوست هم ندارم. با نقص هام کنار میام و نمیام. دلم میسوزه برا آدم ها و نمیسوزه، حقشونه. دلم میگیره از غروب و تاریکی و صدای باد و نبودن یار و ضعف ها و اتوبوس های زشت و شلوغ و بوهای بد تو مترو و پیری و گذر عمر و غم و عدمِ شاد
پنجره رو باز میکنم. صدای گنجشک میاد. زمین خیسه. یه کم بوی سیگار میاد. مردِ همسایه بغلی آخرین پک رو میزنه و سیگارو پرت میکنه بیرون. آخرین فوت. کلهمو میارم تو تر که نبینه منو. هوا -به جز این بوی سیگار- خیلی خوبه. حسرت پیاده روی تو این هوا برای این بهار تو دلم میمونه. شاید سختترین بهارِ تا به امروزِ عمرم. همین چند تا درختِ کچلِ توی کوچه هم ازون سبز قشنگ های اول بهار دارن. سبزِ روشن. لابد اون خیابونه الان چقدر قشنگه. و اون پارکه. خوشحالم که چیزی
دیگر حساب نمیکنم چند روز گذشته. چه فرقی دارد؟ روزها بیشتر از همیشه کش میآیند و عقربه های ساعت قدیمی خانهمان، شبیه آخرین سربازان شکست خورده یک ارتش، پایشان را روی زمین میکشند و راه میروند. احساس میکنم که دیگر صد و چهل و چهار کیلومتر از تو دور نیستم، انگار این فاصله ضربدر دو و یا حتی سه شده! انگار ریاضی هیچوقت دست از سرمان بر نداشته. این قرنطینه هر چه را که درست کند، کاری برای این همه دلتنگی نمیکند. حالا که دارم برایت مینویسم، روی پ
این بار با ترجمه دروس عربی هفتم راحترمی توانیم
پاورپوئینت یامحتوای الکترونیک درست کنیم
ترجمه دروس نوبت اول ودوم عربی هفتم
درس اوّل:قیمة العلم
1 العاِلمُ بلا عَمَلٍ کَالشَّجِر بلا ثَمٍر.
عالمِ بی عمل مانندِ درختِ بی ثمر است.
٢حُسنُ السُّؤالِ نصفُ العلمِ.خوبیِ سؤال نصف علم است.
خوب پرسیدن، نیمی از دانش است.
٣ مُجالَسَةُ العُلَماِء عِبادَةٌ.همنشینی با علما عبادت است.
٤ طَلَبُ العلمِ فَریضَةٌ.طلبِ علم و
آن درختِ بــــی نشانـــم در هــجومِ بـــــادها
دیــــدهام از دست بُـــرد بــــــادهـا، بیـدادها
سروهـــایم بی سرند وُ لالــــههـایـم واژگون
عشق مــــی داند چـــه آمــد بر سرِ فرهادها
باغ سیلی خوردهای هستم که در آغوش من
واژگون افتــــاده هر سو قـــامت شمشادهـا
ما خــــزانی زادگان را نیست پـــروای بهار
برگریـزان است مـــا را مهر تـــا مــردادها
ای دریـــغ از بـاغ بـی برگی که هنگام بهار
می رونـد این سروهای بی نشان از یادهـا
معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را میخوانی هوای کلبه به شدت سرد است، شعلههای شومینه در تکاپوی گرم و روشن کردن فضای تاریک خانه هستند؛ پاهایم را به بخاری نزدیک کرده و لحاف زرشکیام را به دور خود پیچیدهام، چایِ دم کرده در قوری گلریزم را در دست گرفته و زوزهی گرگهای آواره در کوههای شمالی را میشنوم؛ برف سنگین دیشب احتمالا راه را بر آنها بسته است!
دیروز که از فروشگاه عمانوئل بستههای گوشت اردک را به خانه میآوردم مثل همیش
داستان زندگی، داستان همین عکس است. درخت نارنج، نردبان و باغبان!
داستان زندگی، داستان همین عکس است. درخت نارنج، نردبان و باغبان!
باغبان،
نهال نارنج را جای قرصی غرس کرد، بیلش را محکم به خاک کاشت، با سرِ آستین
خاکی اش، عرق از پیشانی پاک کرد و بعد رو به من گفت:بیا! این درخت پربار و زیبا برای تو!خوشحال شدم، آنقدر که نفهمیدم منظور باغبان از درخت چه بود! تا شعفم را دید از سر خیر نصیحتم کرد:دوست من! یادت باشد دایم مراقبش باشی و از همین حالا باید نردبا
احتمالا چیزهایی که اخیرا باهاشون سر و کله زدم من رو به این نگرش رسوند. در یک ماه و نیم گذشته دو کتاب عهد مشترک و جهاد کبیر رو به ترتیب خوندم. کمی در اینستاگرام چرخ زدم و زندگی یک مادرِ با ده فرزند رو دیدم. به جز انیمیشنهای ساعت ۱۴ شبکه نهال، تنها فیلمی که دیدم و ذهنم رو درگیر کرد، میان ستارهای بود. تو این مدت بیشتر قرآن خوندم. مخصوصا جزء ۲۹ و ۲۸ رو و همینطور کامنت آقای ن..ا در پست قبلی ذهنم رو درگیر کرد به فرصتهایی که در زندگی مثل ابرها میگذرن
راز
موفقیت چیه؟
گوش
دراز بدون معطلی در جوابم گفت:هزینه اش می شه نیم میلیون دلار
کمی به گوش
دراز نگاه کردم و نتونستم خودم رو کنترل کنم، قاه قاه قاه زدم زیر خنده، شکمم رو
گرفته بودم و در حد مرگ،بلند بلند می خندیدم،تو دلم گفتم کدوم ابلهی واسه این چیزا
پول میده که من دومیش باشم؟
گوش
دراز اعتنایی به من نکرد و سرش رو به کار خودش بند کرد،به رسم ادب از رفتارم
عذرخواهی کردم ولی گوش دراز بازهم اعتنایی بهم نکرد.
ده سال
بعد...
همون
صحنه تکرار شد،رفتم روی در
دوست داشتم عاشقِ اون دخترِ مو مشکی بشم ، بدونِ این که بفهمه، بدون این که یه ذره حس کنه
هرشب ساعتِ ۸ تنهایی میومد کافه و میشِست اون کنج و شروع میکرد به نوشتن.
موقعی که سرش پایین بود موهای مجعدش مثلِ درختِ بیدِ مجنون آویزون میشد و کلی به دلبریش اضافه میکرد
هرسری خودم میرفتم سفارشِش رو میگرفتم،یه قهوه ترک سفارش همیشگیش بود
همیشه هم قهوه اش سرد میشد و بدون این که لب بزنه به قهوه،بلند میشد میرفت
چشماش شده بود تمومِ دلخوشیم و هرشب به امید این که چش
میتوان هنوز با تو بود و از تو گفت و با تو مانْد
میشود ترا به سرزمینِ بکرِ برّهها کشاند
روزهای درد و بیکسی و تنگ و سوت و کور و مات
میتوان در آسمانِ صافِ یاد، کفتری پراند
بُردتَت کنار رود، زیر توسکای دیرسال
یکدو استکان، شراب خورد و یکدو قطعه، شعر خواند
با تو رفت توی سبزهزارِ باطراوتِ بهار
کردتَت سوارِ اسبِ خوشرکاب، بیخیال، راند
ایستاد و شد پیاده زیر تکدرختِ سیب سر
98 جان کوله بارت را بستی ؟ چیزی را فراموش نکرده باشی ! مثلا خاطره ای ، دردی ، غمی! غم این روزها! حواست باشد همه را برداری ، درِ چمدانت را محکم ببندی! 98 جان بودنت کافی است وقتت تمام شده! دلمان پوسید از این همه غم ...پس معطل نکن پستت را تحویل بده که 99 پشتِ در است!کاش انقدر قدرتمند و زورگو نبودی که غم هایت را تحویل 99 بدهی و بروی!
اما حالا که زمستان درحال رفتن است بیا موهایش را شانه کنیم..سردی دستهایش را بسپاریم به دل های گرم مان ، بیا قطره های بارانش را به
میزنم قدم
توی کوچههایِ گمشده در آفتابِ صبحدم
زیر تکدرختِ بیدِ چایْخانه وصل میشوند سایههایمان بههم
بعد
شادمانه میروند توی چایْخانه مست میشوند از عطرِ چایِ تازهدم.
روبهروی من نشستهای:
لحظهای لبت به خنده وا که میشود، به شوق داد میزنم:
«من هزار سال هم اگر بینَمت هنوز هست کم»
**
این منم که میزنم قدم
توی کوچههای گمشده در آفتابِ صبحدم...
شلمان؛ 22 مهر 1398 خورشیدی- داوود خانی خلیفهمحله
مصراعِ « هزار سال هم اگر بینَمت ه
یکنفر نشست پندهای پاپ را شنید و اَخفَشانه سرتکانْد
بَعد، چوخه برگرفت و رفت درهّهای سبز و یکدوگلّه بُز چرانْد
گرگها که آمدند پاسبان برّهها شدند؛ مرد ذوق کرد
چاقوای گرفت دست، رفت سگ، دَمَر که خواب رفته بود را درانْد
دید یک شبِ سیاه و سرکهای که کاهو خورده و عُجوبهای شده است،
هست تویِ خودروی زمان و تا کرانه های کاهنانِ مصر رانْد
باز، رفت، دید توی کومهای که راهبی نشسته، آتشی بهپاست
در تَرَقت
فتوکلیپ «بیتفنگ و بیدرخت و بیپرنده و تبر» در وبگاه آپارات گیلکان
شد تبر تفنگ و قلب تکپرنده بر درخت را نشانه رفت
شد پرنده نقش بر زمین و شد تفنگ باز یک تبر
داشت میگریخت از تبر درخت
شد تبر دونده، پیچ رودخانهی رونده، سدّ راه...
داشت میخزید از درختِ قطعهقطعه، کُپّهکُپّهی بخار سوی آسمان بلند
آسمان دلش گرفته شد
از هزار رود و ببر
آسمانغُرُنبه
به قلم دامنه : به نام خدا. از نظر من، شعر مرحوم شهریار -سید محمدحسین بهجت تبریزی- در بارهی منبر، جنبهی انکاری ندارد، بلکه صبغه و رنگ انتقادی، انتظاری و هنجاری و نیز از نظر بعضی شکل طنز و فُکاهی دارد.
چنانچه خوانندگان -که از من بیشتر مطلعاند- میدانند، امام سجاد -علیهالسلام- در آن مجلس اجباری یزید در شام پس از واقعهی عاشورا، نگفتند آن منبر را بیاورید، بلکه فرمودند آن «چوبه» را بیاورید تا بر رویش سخن بگویند. یعنی منبر داریم تا منبر. منب
غرب زده، بالاخره یا میخوری یا میزنی. غرب هم همین است به بعضیها که میرسد یک مشت توی سرشان میزند، طبیعتش وحشی است. از زمان بربرها، ساکسونها و گالها همین طور بود. اما یک کم که بزرگتر شد دیگه فقط مشت نزد، لگدی هم میپراند. این طور شد آنهایی که هم لگد خورده بودند هم مشت، شدند غربزده.
غربزدهها دو نوع هستند، همین طور که آدمهای توی دعوا دو نوع هستند. بعضیها فقط میایستند و کتک میخورند، بعضی دیگر هم میخورند هم میزنند، شاید هم ب
عمقِ خواب به بیداری پل میزند!... روشناییِ روز بیاجازه و خودسرانه از شیشهی پنجره وارد اتاق شده ، و راه گریزی برای فرار از دستش نیست. پسرک چندی پیش بکارت پنجره را لکهدار کرده، و از جَبر قطرههای أنار ، پَردهی نانَجیب را به چرخش پُــرتکرارِ لباسشویی سپرده ، پسرک نگاهی به سکوتِ سرد و خاموشِ صفحهی ماتِ تلویزیون میکند ، روشن نمیشود ، ناگزیر بروی دو میگذارد و هول میدهد !...
ضلع سوم خانه را اشغال کرده ، تلویزیون را میگویم.
بتازگی لجبا
یه دوستی میگفت:
پدر زنم حدودا 95 سالشه و سالهاست یک سری اخلاقهای خاصی پیدا کرده و نمیدونیم بگذاریم رو حساب پیری و پختگی، یا بگذاریم رو حسابِ پیری و بچگیش.
خسیس نیست ولی اعتقادی نداره که مثلا اگر نصفِ درختِ پرتقالش رفته تو حیاط همسایه و برگریزون و گل ریزون و آفت و گند و کثافت کاریش هم افتاده به عهده ی همسایه، سهمی از اون پرتقالها داشته باشه.(نکته ها بسی داشت) معتقده کثافت کاریِ درختش برای همسایه، ولی بار و میوه ش مالِ خودم.
ـــــــــــــــ
اکنون که به قول سعدی به درخت گل رسیدم و دو سه ماه هم در حالتِ «دامن از کف برفته» وبلاگ رو رها کرده بودم به امان خدا، اجازه میخوام که کمی در مورد این درختِ گل (خارجه، بلاد کفر، کَنِدَع) براتون صحبت کنم و «دامنی پر کنم هدیه اصحاب را».
آیا من اولین ایرانی ای ام که آمریکای شمالی رو فتح کرد؟ آیا تنها ایرانی ساکن کِبِک هستم؟ آیا یگانه دانشجوی ارشد اینجام که استادش هزینه تحصیلش رو میده؟ آیا شرایط خاص و خفن و تکرار نشدنی ای دارم؟
خیر.
چیزهایی که در ادا
پروفسور و مرد دیوانه ، فیلمی برای تصویر کردن یکی از آن به هم رسیدن هایی است که نشان می دهد عالم واقعیت هم در شگفتی ، دست کمی از عالم خیال ندارد . فیلم با زیبایی هایش و با وجود نقص ها ، دقیقا آن چیزی بود که در آن لحظه ی تماشا ، تشنه ی دیدنش بودم و اقتباسی است از کتابی با همین نام به قلم سایمون وینچستر . البته کتاب در ابتدا در انگلستان با عنوان « جراح کراوثورن » ( The Surgeon of Crowthorne ) چاپ شد و بعد ها هنگام چاپ در آمریکا و کانادا تغییر نام داد . حق اقتباس این
پروفسور و مرد دیوانه ، فیلمی برای تصویر کردن یکی از آن به هم رسیدن هایی است که نشان می دهد عالم واقعیت هم در شگفتی ، دست کمی از عالم خیال ندارد . فیلم با زیبایی هایش و با وجود نقص ها ، دقیقا آن چیزی بود که در آن لحظه ی تماشا ، تشنه ی دیدنش بودم و اقتباسی است از کتابی با همین نام به قلم سایمون وینچستر . البته کتاب در ابتدا در انگلستان با عنوان « جراح کراوثورن » ( The Surgeon of Crowthorne ) چاپ شد و بعد ها هنگام چاپ در آمریکا و کانادا تغییر نام داد . حق اقتباس این
پروفسور و مرد دیوانه ، فیلمی برای تصویر کردن یکی از آن به هم رسیدن هایی است که نشان می دهد عالم واقعیت هم در شگفتی ، دست کمی از عالم خیال ندارد . فیلم با زیبایی هایش و با وجود نقص ها ، دقیقا آن چیزی بود که در آن لحظه ی تماشا ، تشنه ی دیدنش بودم و اقتباسی است از کتابی با همین نام به قلم سایمون وینچستر . البته کتاب در ابتدا در انگلستان با عنوان « جراح کراوثورن » ( The Surgeon of Crowthorne ) چاپ شد و بعد ها هنگام چاپ در آمریکا و کانادا تغییر نام داد . حق اقتباس این
درخت کریسمس، در واقع باید درختی همیشه سبز باشد، اغلب از نوع کاج یا صنوبر است، با چراغ ها و تزئینات مختلف و به عنوان یکی از مهمترین بخش های جشن کریسمس استفاده می شود؛ فرقی هم نمیکند درختِ تازه قطع شده یا مصنوعی باشد.
این نوشته یکی از مطالب دانستنی های هیجان انگیز است که میخواهد راجع به رسمی با شما صحبت کند که سالیان سال است انجامش را میبینید، اما شاید اطلاعات چندانی از آن نداشته باشید. خوب مجله گردشگری مان امروز با شما خواهد گفت که
از جمع آوری این مطب بیش از یک سال می گذرد. منتشر شده در شریه ی 35 میلی متری، مجله کانون فیلم و عکس دانشگاه شیراز، سال سوم، شماره ی پنجم، زمستان 96 و بهار 97
به نام تقوایی
با یاد گوهر مراد
در آن چه اهمیتِ و عزتِ بیشتری برایم دارد، ترس و وسواس بیشتری نیز کمین کرده است. از عمیق ترین حالات، کمترین ها را همیشه گفته ام و درباره ی آن ها که دوست تر می دارم، با دست و دلی لرزان تر نوشته ام. این خرده روایاتی که می خوانید، برگزیده ی پراکنده ای است از چند یا
لباس زنانه A شکل
اصطلاح " A شکل " برای توصیف یک لباس، دامن، یا کت به کار می رود که دارای یک شمای کلی مثلثی است، بالای لباس باریک و تنگ است و از قسمت سینه و یا دور کمر به سمت سجاف گشاد می شود. به طور خاص، به این معنی است که یک ساختار جامه به صورتی است که دور از بدن می ایستد و دو سمت حرف A را تشکیل می دهد. قسمت جلویی لباس " A شکل" اغلب در یک قطعه برش می خورد و دارای ساسون هایی برای تنگ کردن لباس زنانه بوده و دامن آن اغلب فاقد کمربند است.
لباس زنانه آکاد
MIKH+CUB
شهروزبراری صیقلانی نویسنده
من خیس نویس برایتان مینویسم....
دو سال قبل، در یک نیمه شبِ تابستانی، سه روز مانده به سی سالگیم، وقتی هیچ راه دیگری برای خلاص شدن از صدای شُرشُر آبی که از اول شب شروع و کم کم تبدیل به صدای موج های عظیم شده بود، نیافتم، نوکِ میخِ فولادی ده سانتی را که برای نصب عکس های سونوگرافی “آراز”، بالای کابینت، پنهان کرده بودم، درست وسط پیشانیم گذاشتم و تنها با یک ضربه ی چکش، هفت سانتیمتر از آن را درون سرم فرو کردم. آبِ
درباره این سایت